کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

ارمیا خان اومد ...

اینم ارمیا خان (داداش امین و معین)‌که امروز به دنیا اومد ... خیلی بانمک و خوشگله ! عزیزم ... توی این عکسی که من گرفتم فقط ۵ ساعته که به دنیا اومده ... خوش اومدی خاله ! تو هم یه روزی این قدی بودی هااااااااا  ...
23 مهر 1392

احوالات ما و بیماری ...

دیروز انقدر اذیتم کردی که توی این یک سال و سه ماه و ده روز اینجوری اعصابم رو خرد نکرده بودی !!! شب قبلش من و شما توی اتاق شما خوابیدیم (بعد از یک هفته توی هال خوابیدن)‌ و تازه من فهمیدم که اتاق شما چقدر سرد شده ،با اینکه دریچه کولر اتاق هم بسته بود اما تا صبح باد میومد و من همه حواسم به شما بود و نتونستم خوب بخوابم ! فکر کنم دوباره سرما خوردی ... امروز ظهر رفته بودی جارو برقی رو آورده بودی که باهاش بازی کنی که یهویی تلویزیون آهنگ شاد پخش کرد ،شما همونطور دست به جاروبرقی مشغول رقص شدی ... دیروز انقدر اذیتم کردی که توی این یک سال و سه ماه و ده روز اینجوری اعصابم رو خرد نکرده بودی !!! شب قبلش من و شما توی اتاق شما خوابیدیم (بع...
22 مهر 1392

روز جهانی کودک مبارک کودکم !

روزت مبارک پسرم ...   دلم میخواست امسال روز جهانی کودک دستت رو بگیرم و ببرمت فروشگاه اسباب بازی گلدونه نزدیک خونه مون و دست رو هرچی گذاشتی واست بخرم ... اما حیف که شما خیلی بیماری و هوا هم خیلی آلوده ست و نمیشه بیرون رفت ! دیشب تا صبح نمیتونستی بخوابی و بابایی مهربونت کلی بالای سرت بیدار بود و منم که خسته بودم یک کم خوابیدم ... البته خواب که نه ،بین خواب و بیداری بودم و از استرس بیماری تو خوابم نمیبرد ... الهی بمیرم که با هر سرفه از خواب شیرین میپری و گریه میکنی ! خیلی خسته ام ،شما هم خیلی بدحالی ... امیدوارم روزهای کودکی خوبی رو کنار من و پدرت تجربه کنی و دنیای شادی رو بتونیم برات بسازیم !   ...
16 مهر 1392

قفل و کلید !

این عکسا مال اون یکشنبه ست که با خاله مریم رفته بودیم بیرون و برگشتیم خونه ! گفتم تا بیکارم و شما روی پام خوابی بذارم عکسا رو ...   یکی دو ماهیه که هر جا کلید میبینی میخوای باهاش در رو باز کنی ،اما تا اون شب نشده بود ازت بعکسم ! شیرینکم ... امیدوارم توی زندگیت هیچ دری روت قفل نمونه ! امیدوارم زودتر حالت خوب بشه مامانی ،خونه مون بدون شیطنت های تو سوت و کوره عزیزم ! ...
15 مهر 1392

عکس های آتلیه ...

امروز ساعت حدودا ۴-۳ بود که پیک استودیو عکسهات رو آورد دم در خونه ! مثل دفعه پیش برامون به عنوان هدیه یک عکس رو شاسی زده بودن و اشانتیون هم برامون فرستاده بودن ! مثل همیشه عکسهات خیلی قشنگ بودن عزبزم ،اما خوب فقط یه چندتاییشون رو انتخاب کردیم ماه من ! عکسهای تولد با تم باب اسفنجی ... ...
12 مهر 1392

دوچرخه ...

این پست رو دیشب نوشتم ،دقیقا زمانی که شما روی پام داشتی میخوابیدی ،اما امروز آپش کردم چون دیشب نمیتونستم از دوچرخه ت عکس بندازم !!! البته قبلا گفته بودم که دیگه از خریدات عکس نمیذارم ،اما تصمیم عوض شد ،از اسباب بازیهات عکس میذارم ... دوست دارم بعدا بدونی چه اسباب بازیهایی داشتی ... ................................................................................. یه وقتایی نمیتونم باباییت رو درک کنم ،نمیدونم چرا ! وقتی میفهمه یه چیزی لازمه یا دوست داریم داشته باشیم میره میگرده و بهترین و گرونترینش رو میخره ،اما اغلب اوقات شی خریداری شده اون چیزی نیست که میخواستیم !  خیلی سعی میکنم توضیح بدم چی میخوام هاااااااا ،اما نمیشه ! ...
12 مهر 1392

یک سال و سه ماهگی ...

چه روزای خوبیه .. مگه میشه کنار تو بود و زیبایی و لطافت این روزا رو درک نکرد !؟ توی خواب و رویا هم نمیدیدم پسری مثل تو داشته باشم ... یه وقتایی فکر میکنم هنوز توی تصوراتم به سر میبرم ... یه وقتایی میترسم ... وقتی میبینم دقیقا همون چیزی هستی که همیشه از خدا میخواستم سرم رو روبه آسمون میگیرم و میگم خدایا شکرت ... شکر از این نعمتی که به من ارزانی داشتی ... این روزا باورم نمیشه ،با دستهای کوچولوت دستهام رو میگیری و گاهی توی خیابون قدم میزنیم و من پا به پای تو آروم و آهسته راه میرم و قدم هام رو کوچیک میکنم و میشم اندازه تو ... اندازه تو ،تویی که با این قد و قواره کوچیکت شدی همه هستی من و پدرت ... همه هستی ما ،تمام آرزوهایمان را ...
11 مهر 1392

گله ...

اومدم ازت گله کنم ،به خودت ...   چند روزه که شیر نمیخوری ،دیگه توی خواب هم نمیخوری !!! چرا !؟ مدام شیر درست میکنم به امید اینکه این بار میخوری و باز هم نمیخوری ... خیلی بخوری ،۱۲۰سی سی در روز ،که تقریبا هیچه ... کلافه شدم دیگه ! کمر درد هم امانم رو بریده ! چه کار کنیم حالا !؟!؟!؟ آهان لباس هم تنت میکنم مدام میخوای درشون بیاری و غرغر میکنی ... حالا مگه چی تنت میکنم فعلا!؟ تی شرت و شرت ... انقدر میای مظلومانه نگاهم میکنی و لباسهای تنت رو میکشی که اجباراً درشون میارم ! ای بابا !!! خدا به داد زمستونمون برسه ... پریشبا لباسهای پاییزه ت رو درآوردم تا ببینم کدوماش امسال اندازه ته که اصلا نگذاشتی تنت کنم !!! راستی ...
10 مهر 1392